در گذرگاه زمان...
خبر آمدنت، میرود باغ به باغ، میرود شهر به شهر، مردمان یمن و مصر وتونس، مردمان لیبی، مردمان بحرین،سوریه، همه عالم به تمنای تو بر خاسته اند، لحظه ی آمدنت نزدیک است. شور و حالی بر پاست

 

من به خال لبت اى دوست گرفتار شدم     چشم بیمــــار تــــو را دیــدم و بیمار شدم


فارغ از خود شدم و كوس اناالحق بزدم       همچــــو منصــور خــــــریدار سرِ دار شدم



 

تو که خود خال لبی از چه گرفتار شدی 
تو طبیب دل مایی ز چه بیمار شدی


 



ادامه مطلب...

 

دل سروده ی من

تقدیم به عشق جاودان

 

من و تو

من و دل تنگی و غصه

من و خوشبختیِ خفته

منو شب ها زنده داری

من و دائم  بی قراری

من و هردَم به دویدن

ولی هرگز نرسیدن

تو حوشیِ بی نهایت

نداری به غم تو عادت

تو چشای پر خمارت

میشه رفت رسید به غایت

تو بهونه واسه هستی

تو میْ ای برای مستی

تویی اون نوای سازم

تا ابد بهت می نازم

تویی رونق غزلهام

در پسِ پرده ی اوهام

تو یه حس پرغروری

واسه شبهام تو یه نوری

تویی امّید واسه ی قلب شکسته

که شده از غم دوریِّ تو خسته

تو بهونه واسه موندن

تو یه حسی واسه خوندن

واسه تا ابد رهایی

غم عشق تو سرودن

من همیشه یادت هستم

نگو این عهدو شکستم

تو همه هستی که هستم

تو خوبی که پات نشستم

 

آوای خسته (هانیه)

ارسال در تاريخ شنبه 14 خرداد 1390برچسب:خدا, عشق, شعر, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

 

گروه اينترنتي درهم | www.darhami.com 

 

 

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

 

***

 

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌
ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

 

***

 

مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟

 

***

 

مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

 

***

 

خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟

 

***

 

شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟

 

 

مهدی فرجی

ارسال در تاريخ سه شنبه 10 خرداد 1390برچسب:خدا, شعر, قصر, شعر معاصر,مهدی فرجی, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

اي ستاره ها :
 
ما سلاممان بهانه است  عشقمان دروغ جاودانه است!
 

 

 
 
در زمين زبان حق بريده اند :حق زبان تازيانه است!
 

 

 
 
وآنکه با تو درد دل مي کند هاي هاي گريه هاي شبانه است

 

 

اي ستاره ها :

 

اي که پيش ديده مني باورت نمي شود که در زمين هر کجا به هر که

 

مي رسي
 

 

 

خنجري ميان مشت خود نهفته است پشت هر شکوفه تبسمي خار

 

جانگزايِ حيله اي شکفته است
 

 

 

آنکه با تو مي زند صلاي مهر جز به فکر غارت دل تو نيست

 

 

اي ستاره ها:
 

 

 

که از جهان دور چشمتان به چشم بي فروغ ماست نامي از زمين و

 

بشر شنيده ايد ؟
 

 

 

در ميان آبي زلال آسمان موج وخون و آتشي نديده ايد؟ اين غبار

 

محنتي که در دل فضاست 
 

 

 

اين ديار وحشي که در فضا رهاست اين سزاي ظلمي که آشيان ماست

 

 

، درپي تباهي شماست
 

 

 

گوشتان اگر به ناله من آشناست  از سفينهاي که مي رود به ماه
 

 

 

از مسافري که مي رسد ز گرد راه از زمين حذر کنيد
 

 

 

پاي اين بشر اگر به آسمان رسد روزگارتان چو روزگار ما سياست

 

 

اي ستاره ها:
 

 

 

باورت نمي شود در ميان باغ بي ترانه زمين ساقه هاي سبز آشتي

 

شکسته است
 

 

 

لاله هاي سرخ دوستي فسرده است
 

 

 

غنچه هاي نو رس اميد لب به خنده وا نکرده  مرده است
 

 

 

پرچم بلند سرو راستي سر به خاک سپرده است
 

 

 

سرخي و کبودي افق قلب مردم به خاک و خون تپيده است
 

 

 

دود وآتش به آسمان رسيده است

 

اي ستاره ها:

 

باورت نمي شود آن سپيده دم که با صفا و ناز که
 

 

 

در فضاي بي کرانه مي دميد ديگر از زمين رميده است
 

 

 

اين سپيده ها سپيده نيست رنگ چهره زمين پريده است
 

 

 

ابرهاي روشني که چون حرير بستر عروس ماه بود
 

 

 

پهنه هاي داغ کهنه است

ارسال در تاريخ دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:خدا, شعر , فریدون مشیری, توسط آوای خسته ( هانیه )
ارسال در تاريخ دو شنبه 2 خرداد 1390برچسب:خدا, پیامک میلاد حضرت زهرا(س) و روز مادر, عکس, شعر, توسط آوای خسته ( هانیه )

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 16 صفحه بعد